سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان | و اما سفر به دَرَک
قول داده بودم از سفرم به درک بنویسم
به خودم و همسفرانم قول داده بودم
اما اونجا که بودم کمتر از هر زمان دیگه ای نوشتم
همه چی برام عجیب بود
و فضا به طرز غریبی منو به سکوت میکشوند!
و عبارتی که به ذهنم میومد سفر به سرزمین ارواح بود. چرا که طبیعت این منطقه برخلاف سردی و سختی ش انگار زنده س! و من نمیدونم چرا این حسو مدام داشتم که این زمین ممکنه هرلحظه ما رو ببلعه!!!

دیگه میتونم بگم به جاهای زیادی توی ایران سفر کرده ام. جاده ها و مردمان مختلفی رو هم دیده ام. این بار اما تفاوتی بود. زمین بلوچستان ساکت بود و سخت و سرد. هواش داغ و طاقت فرسا و مردمانش صبور و ساده. برخلاف خیلی جاهای دیگه توی ایران، احساس نمیکردی دارن سرت کلاه میزارن و قیمت ها رو سه لا پهنا حساب میکنن. با اینکه عید بود و با اینکه مسافر …
خواستم بگم مسافر زیاد بود ولی دیدم نه واقعا! به نسبت سایر مناطق کشور و به نسبت زیبایی این منطقه، مسافر کم بود. خیلی هم کم بود. و برخلاف جنوب غرب ایران مردم این منطقه آرام و ساکت بودن. به اندازه طبیعتشان…

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

بد نبود اول از راه میگفتم
اگر قصد کردین قسمت جنوبی بلوچستان رو ببینین! لطفا! راه زمینی رو فراموش کنین. به خدا میرسین! ولی به چابهار نمیرسین!
واقعا اینجوری به نظر میرسه
حس میکنی خودت داری تموم میشی ولی این جاده تموم نمیشه! هیچ وقت نمیرسی………
تعارف نداریم که ۲۰۰۰ کیلومتر راهه!
ما اما زمینی رفتیم… ۱۵ ساعت در قطار و ۱۸ ساعت در اتوبوس بودیم!
وقتی به محل اقامتمون رسیدیم حس میکردیم که….
چیز خاصی حس نمیکردیم! بی حس شده بودیم.

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

فردا صبحش (یعنی ۲ساعت بعد از رسیدن به اقامتگاه! وقتی با طلوع خورشید رسما صبح شد!!!!) بعد از اینکه بلیط هواپیما گرفتیم برای برگشت!!!! راهی بازار سنتی شدیم.
بازار همیشه حال منو جا میاره
بخصوص بازار های سنتی ایران. هرجاش که باشه… پر از رنگ و جنب و جوش… زنده میشم…
هرچقدر مضطرب یا خسته یا افسرده باشم! قدم که به بازار میذارم روحم تازه میشه.
این بازار هم مستثنی نبود!
چیزی که متعجبم میکرد تعداد زیاد دکه های توی ورودی بازار بود که شیرموز میفروختن! و من هرجور حساب میکردم توی اون گرما…
نگفته بودم چقدر گرم بود؟! ساعت ۱۰ صبح ۳۰ درجه! با ۶۰ درصد رطوبت!! آره میگفتم شیر موز توی اون گرما قاعدتا نیم ساعت هم سالم نمیموند!
نزدیک ظهر خسته شده بودیم و دنبال یه استکان چایی میگشتیم که با بامیه های هندی عجیبی که خریده بودیم بخوریم. یه آقایی با همون لباسهای سفید بلند، با یه سینی توی دستش که ۴ تا استکان شیشه ای حاوی یه مایعی به رنگ نسکافه فوری توش بود از کنارم رد شد! یه نفس عمیق کشیدم که بوی نسکافه رو حس کنم ولی خب هیچ بویی نمیومد!

بامیه هندی

دقایقی بعد متوجه شدیم مایع مذکور! شیرچایی بوده! کنار بازار نشستیم زیر سایه درختان اندک موجود و شیرچایی خوردیم. طعم خوبی داشت ولی به مذاق من زیادی شیرین بود….

شیر نسکافه

در ادامه روز اول
یادم نیس قبل از ظهر بود یا بعدش! که رفتیم دریاچه صورتی. چیز زیادی از این دریاچه هم نمونده. مثل بقیه دریاچه هامون. کنار اون دریاچه بود که دستبند سوزن دوزی شده مو از یه دختر بچه که افتخار داده بود باهامون عکس گرفته بود خریدم???? چنتا پسر بچه هم آواز بلوچی میخوندن و پول میگرفتن. نمیخوام بگم شرایط زندگی اونجا خیلی بده یا آدمها خیلی محروم و فقیر هستن. اینجوری هم به نظر نمیاد. بیشتر به نظر میاد که سبک زندگی شون این مدلیه. و چیزی که نمیدونم درست فهمیدم یا نه اینکه به نظرم اومد محرومیت بیشتر توی ذهن آدمهای اونجاست تا توی واقعیت…. ولی اصلا اصراری روی این نظرم ندارم????خیلی کم اونجا بودم واسه اینکه نظر بدم????

ظهر رفتیم رستوران بلوچ برای نهار
من بریونی میگو خوردم
و دوستان بریونی ماهی و کریری گوشت…
اینکه اینا چی هستن رو لطفا سرچ کنین و متوجه بشین. ???? ولی اگر مث من به فلفل و ادویه جات حساسین… خب مث من تحمل کنین!! چون بلوچستان ارزششو داره!????
بریم سراغ کوههای مریخی! توی فیلم میتونین ببینینشون. این کوهها شبیه سطح مریخ هستن یا درواقع چیزی که ما از مریخ دیدیدم. خداییش عجیب نیس؟!

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

این کوهها خیلی پیش از اونکه ما سطح مریخ و دیده باشیم روی زمین بودن!! اونوقت اسمشونو گذاشتیم مریخی????

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

یکی از دلایلی که حس میکردم اونجا روح داره فرم این کوهها بود. انگار زنده بودن!! و داشتن رشد میکردن! عین دستهایی که از زمین در اومدن! و دارن از کوه بالا میرن…

فقط لحظاتی با حس این فیلمها “باشین”! و کوهها رو حس کنین… همین!

در جای جای این سفر با کودکان زیبای بلوچ عکس گرفتیم.

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

مادراشون با کمال میل اجازه میدادن با بچه هاشون عکس بگیریم ولی خودشون از توی عکس میرفتن بیرون و شدیدا هم میترسیدن که نکنه ازشون عکس بگیریم و خب بچه هام غریبی میکردن! در نتیجه توی اکثر عکسها یه جوری دارن نگاه میکنن که در وصف نمیگنجه!!!

فقط دختر بچه های بلوچ با اون چشمهای شگفت انگیزشون ارزش سفر به این منطقه رو چند برابر میکنن…
انجیر معابد! یکی دیگر از شگفتی های چابهار بود. یه درخت هزار ساله! که هی میره توی زمین و دوباره درمیاد! روی زمین پخش میشه! دیدن اون هم جذاب بود ولی نه به اندازه آدمها…
کلا تماشای آدمها برای من همیشه از هرچیز جذاب تره و دیدن نمای جاده در دل کوه همیشه هیجان انگیز تر از کوهِ بدون جاده س. روز اول برای تماشای غروبِ همیشه زیبا، به ساحل فوق العاده ی بِریس رفتیم. یک ساحل سنگی مرتفع که چیزی ندارم در وصفش بگم… فقط توی عکسا ببینین! و از خودتون نپرسین که چرا توی این ساحل هیچ امکان رفاهی ای وجود نداره….
کلا از خودتون هیچی نپرسین! دسترسی به سرویس بهداشتی در این منطقه حق مسلم شما نیست جانم! قبول کن! بعدم به فرضم که باشه! از قدیم گفتن حق گرفتنیه!!!

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

یکی دیگه از دلایلی که میگم با هواپیما برین و از مسیر زمینی نرین! اینه که اونجا به اندازه کافی باید توی جاده باشین!

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

روز دوم صبح راه افتادیم به سمت آن مکان عجیب و سحرانگیز!!! جایی که دریا و کویر در کنار هم آرمیده بودند. آنقدر اسرار آمیز و مسحور کننده که زبان نوشتاری من یهو اینجوری شد!!!!
برای درک زیبایی و سحرانگیزی این تکه از زمین حتی به عکسها هم اکتفا نکنین که نصف اون حس رو هم منتقل نمیکنن! اولش نفسم بند اومده بود. بعد سعی کردم زیبایی اون رو توی قاب دوربین بگنجونم!!! نشد که نشد که نشد! منم عکاس نبودم البته!???????? ولی تا پاهات از شدت داغی روی شنهای روان نسوزه در حالی که نگاهت به دریاست درک نمیکنی داری چی میبینی!

سفرنامه درک و سیستان و بلوچستان

از عدم تطابق بینایی و لامسه م دچار کانفیوژن شده بودم????
در ادامه روز دوم سعی کردیم به سمت گِل فشان بریم که طوفان شن اجازه نداد!
در نتیجه رفتیم به سمت درک….
یکی از محلی ها میگفت به اونجا میگن درک چون خیلی دوره!!! حدود ۲۰۰ کیلومتر از چابهار به سمت غرب باید میرفتی. یه ساحل ماسه ای زیبا با کمی امکانات رفاهی! اعم از یک سرویس بهداشتی داغون، قلیون، آب خنک و کپرهایی که در آنها نهار خوردیم. نهارمان برنجی بود که انواع ادویجات نسابیده را به صورت مشت مشت در اون ریخته بودن. و تیکه ای استخوان مرغ هم توش پیدا میشد! من که نفهمیدم کجای مرغ بود! چند تکه هم سیب زمینی پخته در اون مشاهده میشد!
۳ ساعتی در این ساحل زیبا بودیم. البته من ترجیح میدادم این زمان رو توی روستای درک یا زرآباد بگذرونم و بیشتر با آدمها گپ بزنم.
ولی خب شانسی که داشتیم این بود که روز تعطیل بود و خیلی از محلی ها هم برای تفریح اونجا بودن و من کلی با خانومهای جوان و بچه ها گپ زدم.

بعد از غروب به مدت ۴ ساعت توی جاده بودیم تا دوباره برسیم به اقامتگاهمان

و سفر به پایان میرسد
دَرَک، جاییه که باید قبل از مردن بریم!!
میدونم خیلی جاها روی زمین هست که قبل از مردن باید رفت و دید….
ولی منظورم اینه که بعضی وقتا فقط باید بری ببینی. با همه وجودت بری و باشی. فرقی نمیکنه کجا…
من قطعا ادعا نمیکنم بلوچستان رو دیدم؛
من انگار که جلد و چنتا از عکسای یه کتاب هزار صفحه ای رو دیده باشم…
همینقدر فهمیدم که راست میگن بیابان مسافر رو دچار توهم میکنه. ولی معنی واقعی بیابان رو درک نکردم هنوز…
دیدم و فهمیدم که اون منطقه با کویر مرکزی ایران متفاوته و خودش گنجینه ای متفاوت از رمز و راز و زیبایی… رنگ و سکوت و آرامش…
و خوابی که ذره ذره میره توی وجودت…
دیده م و میدونم که کافیه تعهدت رو از دست بدی تا به خواب بری… زمین سرد و سنگی این منطقه اما مدام تو رو به خواب فرامیخونه…
توصیه های من برای این سفر؛
از غذاهای محلی بخورید و کم بخورید! تا هوشیار بمونین. جاده ها فقط مسیر رسیدن نیستن. خودشون موزه هایی هستنن کمتر دیده شده…
اگر مثل من یکی از مفرح ترین خوراکی های زندگی تون انواع چای و دمنوشه، حتما فلاسک کوچیکی داشته باشین و اون رو پر نگه دارین. به خاطر داشته باشین که تا اطلاع ثانوی شما به یک منطقه توریستی سفر نمیکنین!! و کسی از قبل نیازهای شما رو پیش بینی نکرده! شما به صحرایی خواب گرفته سفر میکنید…
کفش راحت بپوشین و هر گونه وسیله ضد آفتاب داشته باشین. اینا رو میگم که هرچه راحت تر پرسه بزنین در گوشه و کنار این سرزمین گرم و زیبا و سخت…
یادتون نره! ژل ضدعفونی کننده دست و مایع دستشویی داشته باشین و مدام توی کیفتون باشه…
یادتون نره! زندگی کوتاهه و خیلی جاها مونده که هنوز ندیدین!
یادتون نره که سفر رو با دوستانِ جانتون برین. اگر چنین دوستانی ندارین یه تجدید نظری توی زندگی تون بکنین!
یادتون نره که سفر زندگی و زندگی یه سفره…